میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند