هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد