گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را