انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را