ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است
به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همانقدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی