روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم