چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده