بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است