عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است