گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید