اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید