او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته