پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟