تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
چشمهها در رودرود غصۀ جانکاه کیست؟
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟