رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری