روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست