عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید