به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده