ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
کفشهایم کو؟ که من این راه را هم دوست دارم
به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشکها در کاسۀ ماه هلالی را
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
بیتو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو میگردیم و تو دنبال ما
هنوز این کوچهها این کوچهها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات