او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده