غم داغ تو را با هیچکس دیگر نخواهم گفت
برایت روضه میخوانم ولی از سر نخواهم گفت
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده