تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو