قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم