ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت