ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم