سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد