مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد