بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد