ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز