کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم