ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم