فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
آفتاب بن علی بن حسين بن علی
راوی نور، شكافندۀ علم ازلی
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید