کتاب بود و به روی جهانیان وا بود
جواب هرچه نمیدانمِ جدلها بود
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
به کودکان و زنان احترام میفرمود
به احترام فقیران قیام میفرمود
اگرچه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا میبرد به خانهٔ او
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینهای که شب پیش صبح صادق داشت
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
گمان مکن پسرت ناتنیبرادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود