پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
تا صبح علی بود و مناجات شَبش
در اوج دعا روح حقیقتطلبش
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید