فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
رود از راز و نیاز تو حکایت میکرد
نور را عمق نگاه تو هدایت میکرد
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
یادتان هست نوشتم که دعا میخواندم
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم