حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی