آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
ماه رمضان دیده به ما دوخته است
ماهی که چراغ رحمت افروخته است
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
این قلبِ به خون تپیده را دریابید
این جانِ به لب رسیده را دریابید
کو شب قدر که قرآن به سر از تنگدلی
هی بگویم بِعلیٍّ بِعلیٍّ بِعلی
روزههایم اگرچه معیوب است
رمضان است و حال من خوب است
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی