آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم