ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شُکر یکی از هزار کرد؟...
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو