من به غمهای تو محتاجتر از لبخندم
من به این ناله به این اشک، ارادتمندم
شادی هر دو جهان بیتو مرا جز غم نیست
جنت بیتو عذابش ز جهنم کم نیست
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد