میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش