میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
جز او بقیع زائر خلوتنشین نداشت
در کوچهباغ مرثیهها خوشهچین نداشت
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت