ای ذرۀ کوچکِ مدار هستی
ای آنکه به رحمت خدا دل بستی
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
کم نیست گل محمدی در باغش
گلهای بهشتند همه مشتاقش
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلّغ، بلّغ... ندا به پیغمبر داد
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
دل در صدف مهر علی، دل باشد
جانها به ولایش متمایل باشد
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
دل من! در هوای مولا باش
یار بیادعای مولا باش
دل گرمیام از دستهای توست، دل گرمیات از دستهای من
دیگر زبان سرخ من بسته است، حرفی بزن ای مقتدای من!
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
در آستانش شمس میآید به استقبال
ماه و زمین و زهره و ناهید در دنبال
گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
منشق شده ماه از جبین در شب قدر
خورشید به خون نشسته بین در شب قدر
کی میشود شبیهِ تو پیدا؟ علی علی
بعد از تو خاک بر سر دنیا، علی علی
هیچ کس نشناخت دردا! درد پنهان علی
چون کبوتر ماند در چاه شب افغان علی
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز