با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود