هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
افتاده در این راه، سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زندهست علی خانهنشین نیست
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
گل شمّهای از آیۀ تطهیر تو باشد
گر آینه در آینه تکثیر تو باشد
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!