سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
در آیههای نور، مستور است زهرا
نورٌ علی نورٌ علی نور است زهرا
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
گلهای عالم را معطر کرده بویت
ای آن که میگردد زمین در جستجویت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار