فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
کم نیست گل محمدی در باغش
گلهای بهشتند همه مشتاقش
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلّغ، بلّغ... ندا به پیغمبر داد
جلوهگر شد بار دیگر طور سینا در غدیر
ریخت از خمّ ولایت می به مینا در غدیر
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمیدانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟...
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»