دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
پروندۀ جرم مستند را چه کنم؟
شرمندگی الی الابد را چه کنم؟
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
عید آمد و ما حواسمان تازه نشد
از اصل نشد اساسمان تازه نشد
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
ای مانده به شانههایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
هر میدان شعبه... هر خیابان شعبه...
این شعبۀ اوست بدتر از آن شعبه
خوب است چنان که حسرتش هم خوب است
یارب! دلم از ندیدنش آشوب است
دین آر که دینار نمیارزد هیچ
بازآی که بازار نمیارزد هیچ
آزادیام اینکه بندۀ او باشم
در سینه دل تپندۀ او باشم
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده