بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد