فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
ای آرزوی روشن دریاها
دیروز خوب، خوبیِ فرداها
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
عید آمد و ما حواسمان تازه نشد
از اصل نشد اساسمان تازه نشد
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
ماه اسفند فراز آمده، سرخوش، سرشار
این چه ماهیست چنین روشن و آیینهتبار؟!
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست